نویسنده: هیئت تحریریه نیهاددسته‌بندی: روان‌کاوی
تعداد کلمات: 1268تخمین زمان مطالعه: 4 دقیقه

شرم احساسی‌ست که اغلب در سکوت زندگی می‌کند. نه چون بی‌اهمیت است، بلکه چون در حضورش زبان بند می‌آید. شرم، تجربه‌یِ دیدنِ خویش از زاویه‌ی نگاهی قضاوت‌گر است؛ نگاهی که ما را نه به خاطر آنچه کرده‌ایم، بلکه به خاطر آنچه هستیم، ناقص و ناپسند می‌بیند. در لحظه‌ی شرم، خودمان تبدیل به چیزی می‌شویم که می‌خواهیم پنهانش کنیم.

در روان‌کاوی معاصر، شرم نه صرفاً یک احساس گذرا، بلکه سازوکاری بنیادی در شکل‌گیری خود به شمار می‌آید. در روانکاوی شرم را همان مرزِ حساس میان خود و دیگری دانسته‌اند؛ جایی که ما برای نخستین بار می‌آموزیم «چگونه در چشم دیگری دیده می‌شویم». شرم در واقع پاسخی‌ست به خطرِ طرد شدن. کودکِ خردسال در مواجهه با نگاهی که از او روی می‌گرداند یا او را «بیش از حد» می‌بیند، می‌آموزد که بخش‌هایی از وجودش را پنهان کند تا پیوندش با دیگری حفظ شود.

به همین دلیل، شرم اغلب در بسترِ رابطه شکل می‌گیرد و در همان بستر نیز التیام می‌یابد.

ریشه‌های شرم

هر انسانی از بدو تولد نیازمند دیده شدن است: نه فقط از نگاه فیزیکی، بلکه در نگاه عاطفیِ کسی که حضور ما را می‌فهمد و می‌پذیرد. وقتی این نگاه با همدلی و عشق همراه باشد، کودک حس می‌کند «خوب است که من هستم». اما اگر این نگاه با تحقیر، سردی یا بی‌توجهی پاسخ داده شود، او به این نتیجه می‌رسد که «چیزی در من اشتباه است». شرم در این نقطه زاده می‌شود؛ در لحظه‌ای که نگاه دیگری، پذیرنده نیست. از آن پس، هر بار که تجربه‌ای شبیه آن رخ دهد، این حسِ «من اشتباهم» بیدار می‌شود. همین سردی و بی‌توجهی و تحقیر است که از کودکی تا بزرگسالی سکوت سنگین و سایه‌گون حضور شرمگین فرد را می‌سازد.

در بزرگسالی، این حس می‌تواند در شکل‌های ظریف و پنهان بروز کند: ناتوانی در پذیرفتن تعریف و تمجید، ترس از صمیمیت، سخت‌گیری نسبت به خود، یا تمایل به پنهان کردن احساسات واقعی یا حتی ترس و اجتناب از موقعیت‌های اجتماعی. شرم ممکن است ما را به دو مسیر متضاد بکشاند: کناره‌گیری از ارتباط، یا کمال‌گرایی افراطی برای پوشاندن حس نقص. در هر دو حالت، شرم ما را از زندگیِ زنده و در جریان بازمی‌دارد.

شرم چگونه زندگی را مختل می‌کند

در تجربه‌ی شرم، بدن نخستین جایی‌ست که واکنش نشان می‌دهد: سر به زیر می‌افتد، تن داغ می‌شود، قلب می‌تپد، نگاه می‌گریزد. ذهن در خود فرو می‌رود و واژه‌ها خاموش می‌شوند. این همان سازوکارِ زیستیِ «پنهان شو تا زنده بمانی» است؛ پاسخی قدیمی برای محافظت از خود در برابر طرد و خشم دیگری.

اما در دنیای درونی ما، این پنهان شدن هزینه‌ی سنگینی دارد. شرم، ارتباط ما با خویشتنمان را قطع می‌کند. ما دیگر خود را از درون نمی‌شنویم، چون صدای داوری مداوم در ذهن‌مان بلندتر از هر صدای دیگری‌ست. این داوریِ درونی، چهره‌ی درونی‌شده‌ی همان نگاه قضاوت‌گری‌ست که زمانی ما را شرمگین کرده است.

در سطح روابط نیز، شرم به‌گونه‌ای پنهان عمل می‌کند. ما ممکن است از نزدیکی بترسیم، چون هر نزدیکی، احتمالِ دیده شدن را در خود دارد و دیده شدن یعنی خطرِ قضاوت و طرد. در نتیجه، بسیاری از روابطِ انسانی از ترسِ شرم سطحی باقی می‌مانند. گویی در میان ما دیواری شفاف وجود دارد؛ می‌بینیم و دیده می‌شویم، اما اجازۀ لمس شدن آسیب‌پذیری‌مان را به خود و دیگری نمی‌دهیم.

شرم یه تعبیری می‌تواند نوعی انجمادِ روانی تلقی شود. بر خلاف خشم یا غم که انرژی دارند و می‌توانند به حرکت یا سوگواری منجر شوند، شرم انرژی را در خود فرو می‌برد. فردِ شرمگین نمی‌تواند آزادانه بیاندیشد یا احساس کند، چون هر احساس بلافاصله با داوری همراه می‌شود. تداوم و تثبیت این حالت گاه به افسردگی، اضطراب اجتماعی، یا انزوای درونی منجر می‌شود.

چهره‌ی دفاعی شرم

برای گریز از این درد، روان ما راهکارهایی دفاعی می‌سازد. برخی به سوی کمال‌گرایی می‌روند تا هیچ‌گاه در معرض قضاوت قرار نگیرند و تلاش کنند با کامل بودن، نقص‌های خود را پوشانده و شرمی را تجربه نکنند. برخی دیگر از ارتباط می‌گریزند تا اصلاً دیده نشوند. گروهی نیز شرم خود را با انتقاد از دیگران جبران می‌کنند: «اگر تو را پایین بکشم، احساس نمی‌کنم خودم پایینم»

«قطب‌نمای شرم» به می‌آموزد که افراد در پاسخ به تجربۀ شرم، معمولاً میان چهار واکنش نوسان دارند: کناره‌گیری، حمله به خود، اجتناب، یا حمله به دیگران. هر بار که شرم فعال می‌شود، یکی از این مسیرها را برمی‌گزینیم تا از تماس با درد اصلی بگریزیم. اما این دفاع‌ها، اگرچه در کوتاه‌مدت محافظ‌اند، اما در بلندمدت ما را از خود و دیگران جدا می‌کنند.

رهایی از شرم: از پنهان شدن تا دیده شدن

درمانِ شرم، در عمیق‌ترین معنا، فرآیندی رابطه‌ای است. همان‌طور که شرم در حضور دیگری زاده می‌شود، تنها در حضورِ امنِ دیگری نیز می‌تواند آرام گیرد.
در فضای درمان، فرد می‌تواند تجربه‌ی تازه‌ای از «دیده شدن» داشته باشد؛ تجربه‌ای که برخلاف گذشته، با درک، همدلی و احترام همراه است. این تجربه، الگوی درونیِ قدیمیِ شرم را به چالش می‌کشد.

وقتی در جمعی همدل درباره‌ی شرم خود حرف می‌زنیم، اتفاق مهمی می‌افتد: مرز میان «من تنها رنج می‌برم» و «ما انسان‌ها رنج می‌کشیم» فرو می‌ریزد. شنیدنِ روایتِ کسانی که احساساتی مشابه داشته‌اند، باعث می‌شود بفهمیم که شرم نه نشانه‌ی نقص شخصی، بلکه بخشی از تجربه‌ی انسانی است.
در این لحظه، شرم قدرت خود را از دست می‌دهد؛ چون دیگر ما را از دیگران جدا نمی‌کند، بلکه ما را با آن‌ها پیوند می‌دهد.

پژوهش‌ها نشان می‌دهند که شرم در سکوت و انزوا رشد می‌کند، اما با همدلی و گفت‌وگو فرو می‌نشیند. هنگامی که تجربه‌ی شرم خود را با کسی در میان می‌گذاریم که شنوای ماست، مغز ما از حالت تهدید به حالت ارتباط تغییر می‌کند؛ ارتباط امنی که به ما اجازه می‌دهد با خیال راحت آسیب‌پذیر باشیم و از شرم خود رها شویم.

گفت‌وگو به مثابه بازسازی خود

در روان‌درمانی، شرم گاه به عنوان «احساس سکوت» توصیف می‌شود؛ احساسی که زبان را می‌گیرد. از این رو، بازگشت زبان، بازگشتِ زندگی است. وقتی بتوانیم برای شرم‌مان واژه پیدا کنیم، آن را از حالتِ بی‌شکل و فلج‌کننده بیرون می‌آوریم و در قالب معنا می‌ریزیم. گفت‌وگو با دیگران، و حتی گفت‌وگو با درمانگر، به ما اجازه می‌دهد تجربه‌ی پراکنده و مبهمِ شرم را به داستانی قابل فهم تبدیل کنیم.

این روایت‌سازی، آن‌گونه که روان‌کاوان معاصر می‌گویند، نه صرفاً بازگوییِ گذشته، بلکه خلق دوباره‌ی خویشتن است. فرد می‌آموزد به جای شرمساری از خود، با مهربانی به خود نگاه کند، و آن بخش‌های پنهان را که زمانی به خاطر بقا دفن کرده بود، دوباره به زندگی بازگرداند.

از شرم به پیوند

شاید بزرگ‌ترین پارادوکسِ شرم در این باشد که در اصل، پاسخی‌ست برای حفظ رابطه: ما شرمگین می‌شویم تا پیوند با دیگری را از دست ندهیم. اما وقتی شرم مزمن شود، درست همان پیوند را نابود می‌کند.
از این‌رو، درمان شرم بازگشت به همان هدف نخستین است:  بازسازیِ ارتباط انسانی.

در گروه درمانی، یا در هر رابطه‌ی درمانیِ امن، ما تجربه می‌کنیم که می‌توانیم هم‌زمان دیده شویم و پذیرفته شویم. این تجربه‌ی ساده اما بنیادین، پیام تازه‌ای به روان می‌دهد:
«می‌توانم آسیب‌پذیر باشم و هنوز ارزشمند بمانم».

وقتی این پیام درونی شود، شرم دیگر نیرویی فلج‌کننده نیست؛ بلکه نشانه‌ای‌ست از تماس با بخش‌های زنده و حساسِ درون ما. در آن لحظه، شرم از دشمن به راهنما تبدیل می‌شود؛ راهنمایی که ما را به سوی صداقت، صمیمیت و انسانی‌تر زیستن هدایت می‌کند.

برای نگاشتن این متن از ایده‌های این منابع استفاده شده است که برای مطالعۀ بیشتر می‌توانید به آن‌ها رجوع کنید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *