افسردگی و معنا

نویسنده: هیئت تحریریه نیهاددسته‌بندی: افسردگی
تعداد کلمات: 1636تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه

بیشتر کتاب‌های حوزۀ آسیب‌شناسی روانی، افسردگی را با تغییرات عاطفی، رفتاری و شناختی توصیف کرده‌اند، اما اگر از فردی مبتلا به اختلال افسردگی بپرسید، احتمالاً به شما می‌گوید که این توصیف، ویژگی مهمی را از قلم انداخته که همان تجربۀ ذهنی و شخصی[1] فرد از چرایی و معنای زندگی است. بر همین اساس، پژوهشگران در سال‌های اخیر رابطۀ میان معنای زندگی و افسردگی را دقیق‌تر مطالعه کرده‌اند و به نتایج جالبی دست یافته‌اند.

معنای «معنای زندگی»: ابعاد و دلالت‌ها

ابتدا ببینیم که روان‌شناسی «معنای زندگی» را به چه شکل تعریف می‌کند. اغلب تعاریف ارائه‌شده سه عنصر را به‌عنوان اجزای زندگی معنادار در نظر می‌گیرند: 1) هدفمندی [2]: اینکه فرد اهداف شخصی مهمی را برای خود تعریف کرده و در جهت آن‌ها گام برمی‌دارد، 2) انسجام زندگی [3]: به این حس درونی اشاره می‌کند که کلیت زندگی و تجارب فردْ منطقی و قابل درک‌اند و توسط الگویی پیش‌بینی‌پذیر هدایت می‌شوند و 3) اهمیت [4]: فرد زندگی و تجاربش را مهم و ارزشمند بداند.

اما چگونه این تعریف سه‌وجهی از معنا به افسردگی مرتبط می‌شود؟ پاسخ را می‌توان در مدلی از معنای زندگی یافت که آن را سازه‌ای دارای سه بُعد شناختی (باورها، تفاسیر و ادراک)، انگیزشی (ارزش‌ها، نیازها و اهداف) و عاطفی (رضایت، شادمانی و کامیابی) در نظر می‌گیرد. در این مدل، بُعد شناختی در اولویت است و به گزینش اهداف (بعد انگیزشی) جهت می‌دهد که آن هم به نوبۀ خود، به بُعد عاطفی جهت می‌دهد. با مقایسۀ این مدل با تعریف ارائه‌شده از معنای زندگی، می‌توان مؤلفه‌های انسجام و اهمیت را متناظر با بُعد شناختی و مؤلفۀ هدفمندی را متناظر با بُعد انگیزشی این مدل در نظر گرفت. از سوی دیگر، می‌توان از مفهوم امید، که مطابق یافته‌ها رابطۀ معنادار و معکوسی با ابتلا به افسردگی دارد، استفاده کرد تا همتایی برای بُعد عاطفی این مدل پیدا کنیم.

به این ترتیب، می‌توان استدلال کرد که از آن‌جا که سه بُعد شناختی، عاطفی و انگیزشی مجموعاً همان حس ذهنی و شخصی فرد را از معناداری زندگی‌اش می‌سازند و نیز از آن‌جا که همین سه بُعد در افراد مبتلا به افسردگی دچار نقص می‌شوند، افسردگی و معناداری زندگی ارتباط منفی و قدرتمندی با یکدیگر پیدا می‌کنند و در واقعیت هم، مطالعات از این استدلال پشتیبانی می‌کنند.

افسردگی و معنا: چشم‌اندازها و شواهد بالینی

به‌طور کلی، مطالعات تجربی‌ای را که به بررسی رابطۀ میان افسردگی و معنای زندگی پرداخته‌اند، می‌توان در سه دستۀ مطالعات گروهی یا همبستگی، مطالعاتی که رابطۀ این دو سازه را با متغیر دیگری سنجیده‌اند و مطالعاتی طبقه‌بندی کرد که مداخله یا درمانی را بر گروه واحدی اعمال کرده‌اند. مجموع این مطالعات نشان می‌دهد که افسردگی و معناداری زندگی قویاً با یکدیگر مرتبط‌اند، تا آن‌جا که به نظر سلیگمن [5]، چه‌بسا بتوان این رابطه را از جنس روابط علّی در نظر گرفت. لذا جای تعجب نیست که در سالیان اخیر پژوهشگران زیادی سعی کرده‌اند چرایی و اهمیت معنای زندگی برای سلامت روانی را تفسیر کنند.

برای نمونه، یالوم [6] می‌گوید که معنا «به وجود می‌آید تا اضطراب ناشی از مواجهه با زندگی و دنیایی فاقد ساختار مقدرشده و آرامش‌بخش را تسکین دهد.» بر اساس این نگاه، آدمی گرایشی قدرتمند به شکل دادن به و معنایابی از هر مجموعه‌ای از رویدادها یا محرک‌ها دارد؛ حتی اگر این مجموعه کاملاً تصادفی یا بی‌معنا باشد. نکته این‌جاست که پژوهش‌ها نشان می‌دهند که اگر انسان نتواند از رویدادها معنایابی کند، احساساتی نظیر ملال، آزردگی یا نارضایتی را تجربه خواهد کرد و هرچند که ملال و بی‌حوصلگی از علائم مرسوم برای توصیف افسردگی‌اند، می‌دانیم که اضطراب نیز، به‌ویژه در بلندمدت، رابطۀ تنگاتنگی با افسردگی بالینی دارد.

از سوی دیگر، معنا پیوندی ناگسستنی با ارزش‌ها دارد و  از دل معناست که ارزش‌ها سر بر می‌آورند، چراکه ارزش‌ها مجموعه‌ای از قواعد و هنجارهایی‌اند که به کردار و منش انسان جهت می‌دهند و به او می‌گویند که چگونه باید رفتار کند. این در واقع انعکاس این گفتۀ فردریش نیچه [7]، فیلسوف مشهور است که: «اگر آدمی برای چرایی زندگانی خود پاسخی داشته باشد، کم‌وبیش با هر چگونگی‌ای می‌سازد.» در نتیجه، روشن است که برای فردی که چرایی یا معنایی برای زندگی‌اش ندارد، تمامی گزینه‌ها و انتخاب‌های ممکن یکسان خواهد بود و این وضعیت، یادآور وضع انسان افسرده‌ای است که در کتاب‌های روان‌شناسی، از او با عنوان شخصی یاد می‌شود که برای فعالیت‌های سابقاً لذت‌بخش، دیگر شور و اشتیاقی ندارد [8].

با این همه، رابطۀ میان افسردگی و معنا از منظرهای دیگری نیز بررسی شده است. برای نمونه، روان‌شناسان پدیدارشناس [9] که به چیستی تجارب ذهنی افراد از زوایۀ دید خود افراد علاقه‌مندند، افسردگی را حالتی در نظر می‌گیرند که گویی فرد از آن «جایگاهی که در آن جای گرفته و از طریق آن با جهان هم‌نوا شده بود، تنزل پیدا می‌کند». در نتیجۀ این تنزل، فرد دیگر نمی‌تواند ساختار و معنای منسجمی را برای بودنش در این جهان پیدا کند و نهایتاً به آن‌جا می‌رسد که جهان دیگر برایش جایی نیست که در آن معنا اساساً اهمیتی داشته باشد.

در نتیجه، با توجه به این صورت‌بندی‌های متفاوتی که از جانب روان‌شناسان مختلف دیدیم، آشکار است که بی‌معنایی و پوچی مسئله‌ای است که درمانگران کمی در شایع بودن آن تردید دارند. پس حتی اگر روان‌شناسی مسئلۀ معنا را صراحتاً در تبیینش از افسردگی لحاظ نکنند یا حتی اگر شکایت بیمار افسرده‌اش از پوچی و بی‌معنایی جهان را به منزلۀ عارضۀ جانبی افسردگی ببینند و نه عاملی به‌شدت همبسته با آن، در عمل نظریات مختلف روان‌درمانی ناگزیر از پرداختن به مسئلۀ معنا هستند.

درمان بی‌معنایی: از CBT تا لوگوتراپی

احتمالاً کمتر روان‌شناسی به اندازۀ ویکتور فرانکل [10] به محوریت معنا در زندگی روانی انسان اندیشیده است. او در نظریۀ لوگوتراپی[11] خود، «خواست معنا [12]» را صراحتاً به‌عنوان اساسی‌ترین نیاز انسان معرفی می‌کرد و افسردگی را از جمله بروزات و پیامدهای ناتوانی در معنایابی در نظر می‌گرفت. به این ترتیب، یکی از اصیل‌ترین ویژگی‌های انسان تکاپویی است که در مقابل مفهوم کلاسیک سائق قرار می‌گیرد: سائق‌ها ما را از درون به به جلو می‌رانند، ولی معنا و ارزش‌ها ما را از بیرون به چیزی فراتر از خودمان می‌کشند. لذا از نظر فرانکل، معنا لاجرم به از خود-برگذرندگی [13] می‌رسد؛ اینکه انسان هدفی بزرگ‌تر از امورات خودش را ارزشمند بداند و این همان چیزی است که در بسیاری از بیماران افسرده مفقود شده است.

اما وقتی فرانکل را کنار می‌گذاریم و دیگر نظریات کلاسیک و ابتدایی روان‌درمانی را مرور می‌کنیم، مطالعۀ نظام‌مند چندانی را در این زمینه پیدا نمی‌کنیم. البته شاید بتوان بخشی از دغدغه‌های رویکرد شناختی-رفتاری [14] و نیز روان‌شناسی مثبت [15] را با معنا مرتبط کرد، اما تفاوت مهمی که میان برداشت این رویکردها با معنا، در آن تعریفی که در این‌جا ارائه شد، وجود دارد، این است که در لوگوتراپی معنایابی غایتی فی‌نفسه است و حد نهایی کمال انسانی را نشان می‌دهد، در حالی که روان‌شناسی مثبت و رویکرد شناختی-درمانی، این مفهوم به‌عنوان نوعی ابزار برای رسیدن به خوشحالی و معنایابی شامل فرایندی شناختی برای درک بهتر اهداف زندگی در نظر گرفته می‌شود.

اما خوشبختانه برخلاف این بی‌توجهی نسبی، در سالیان اخیر مطالعات و نظریات بیشتری به مسئلۀ معنا و ارزش توجه نشان داده‌اند و شاهدیم که حتی نظریاتی تلفیقی ارائه می‌شوند. بر این اساس، امروزه پژوهشگران یا لوگوتراپی را با رویکرد شناختی-رفتاری یا روان‌شناسی مثبت ترکیب کرده‌اند یا اینکه آن را به‌عنوان پُلی مابین رویکردهای تجربی‌تر شناختی با رویکردهای انسان‌گرایانه تعریف کرده‌اند که پژوهش‌ها و شواهد هم از اثربخشی چنین رویکردهایی حمایت می‌کنند.

جمع‌بندی

در سراسر این متن از معنا صحبت کردیم و از این گفتیم که پرسش از معنا، ارزش‌ها و اهداف زندگی فرد را روشن می‌کند. پس بیایید همین پرسش را از خود روان‌درمانی بپرسیم: اساساً معنای روان‌درمانی در چیست یا، به بیان بهتر، غایت روان‌درمانی کدام است؟ اینکه مراجعین به برداشت شفاف‌تری از خود و اهدافشان برسند، اینکه به‌زیستی مراجعین افزایش پیدا کند یا شاید هم اینکه به مراجع کمک شود تا زندگی‌اش به نحوی عینی بهتر شود؟ قاعدتاً این از آن جمله پرسش‌هایی است که کمتر می‌توان بر سر پاسخش انتظار اجماع را داشت، اما شاید یکی از رضایت‌بخش‌ترین پاسخ‌ها این باشد که هدف روان‌درمانی باید انجام کاری باشد که انتظار می‌رود معنادار بودن زندگی مراجع را بیشتر کند.

اگر این پاسخ را بپذیریم، آنگاه معنا نقشی محوری هم در زندگی تک‌تک مراجعین و هم در بنیاد کار روان‌شناسان پیدا خواهد کرد و همۀ این‌ها یادآور این گفتۀ ویکتور فرانکل است که: «آن روان‌شناسی‌ای که معنا و خِرد را از پیش کنار گذاشته باشد، نمی‌تواند کیفیت از خود-برگذرندۀ واقعیت انسانی را بفهمد و در عوض، مجبور می‌شود دست به دامان غریزه و سائق شود.»

منابع

Allen, A. R. (2022). Meaninglessness, Depression and Suicidality: A Review of the Evidence. In R. G. Menzies, R. E. Menzies, & G. A. Dingle (Eds.), Existential Concerns and Cognitive-Behavioral Procedures: An Integrative Approach to Mental Health (pp. 261–281). Springer.

Ameli, M. (2016). Reason, Meaning, and Resilience in the Treatment of Depression: Logotherapy as a Bridge Between Cognitive-Behavior Therapy and Positive Psychology. In P. Russo-Netzer, S. E. Schulenberg, & A. Batthyany (Eds.), Clinical Perspectives on Meaning: Positive and Existential Psychotherapy (pp. 223–244). Springer.

Fernandez, A. V. (2014). Depression as existential feeling or de-situatedness? Distinguishing structure from mode in psychopathology. Phenomenology and the Cognitive Sciences, 13(4), 595–612. https://doi.org/10.1007/s11097-014-9374-y

Frankl, V. E. (1997). Man’s search for ultimate meaning. New York, NY: Harper Collins.

Metz, T. (2016). The Proper Aim of Therapy: Subjective Well-Being, Objective Goodness, or a Meaningful Life? In P. Russo-Netzer, S. E. Schulenberg, & A. Batthyany (Eds.), Clinical Perspectives on Meaning: Positive and Existential Psychotherapy (pp. 17–36). Springer.

Reker, G. T., & Wong, P. T. P. (1988). Aging as an individual process: Toward a theory of personal meaning. In J. E. Birren & V. L. Bengtson (Eds.), Emergent Theories of Aging (pp. 214–246). Springer.

Seligman, M. E. P., Rashid, T., & Parks, A. C. (2006). Positive psychotherapy. American Psychologist, 61(8), 774–788. https://doi.org/10.1037/0003-066x.61.8.774

یالوم، ا. (1399). روان‌درمانی اگزیستانسیال (س. حبیب، مترجم؛ صفحات 579–668). تهران: نشر نی.


[1] Subjective

[2] Purpose

[3] Coherence

[4] Significance

[5] (Martin) Seligman

[6] (Ervin) Yalom

[7] Friedrich Nietzsche

[8] Anhedonia

[9] Phenomenological psychology

[10] Viktor Frankl

[11] Logotherapy

[12] Will to Power

[13] Self-transcendence

[14] Cognitive-Behavioral Therapy (CBT)

[15] Positive Psychology

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *